1- اگر حرف مُفت را مي خريدند ، خيلي ها ميلياردر بودند. 2- آدم « بی باک » از سوخت هسته ای استفاده می کند. 3- امروز همان راه حل های دیروز است. 4- سکوت به جرم پوزخند به عدالت محاکمه شد. 5- فقط آدم های پُر حرف , سکوت ذخیره می کنند. 6- آنقدر در خودم فرو رفتم که سر از قوزک پایم در آوردم. 7- کبوتر آزادی از آسمان هفتم تقاضای پناهندگی کرد. 8- بعضي ها روي شاخه نشسته و بعضي ها مشغول خوشه بندي. 9- رشته سخن را بدست گرفت و کلاهی نو برای مردم بافت. 10- اگر ساقی چشمان تو باشد , یک استکان چای هم مستم می کند. 11- بیشتر اوقات افکارم را با سکوت , سانسور می کنم. 12- آجر فشاري هيچ نسبتي با گروه فشار ندارد. 13- اوج پرواز روزنامه نگارها خطوط قرمز است. 14- براي روشن كردن منظورش ، همه چيز را به آتش كشيد. 15- وضعش «توپ» بود ولی با یک «شوت» از میدان خارج شد. 16- دست هایم تصمیم گرفتند که مرا نه دست به سینه کنند و نه دست به کمر. 17- نقاش فقیر «درد» می کشید. 18- خر نادان ، دوست خوب خر سوار است. 19- در نبودنت ، خاطراتت خود نمایی می کند. 20- مخالفان آزادی افق را با لکه های سیاه کدر کردند. 21- عشق زنی بود که سیگار نمی کشید و من ترکش کردم. 22- عاشق با تلسکوپ و حسود با ميکروسکوپ به دنيا نگاه مي کند. 23- بي توجهي شهرداري به دست اندازها يعني دست انداختن مردم. 24- در روزهاي باراني اعداد در زير راديکال پنهان مي شوند. 25- قشنگ ترين و زيباترين ساعت دنيا، ساعتي بود که ديدمت. 26- وقتي گفتم حرف دلت را بزن، گفت گرسنه ام. 27- با هجوم کلمات نفس قلم به شماره افتاد. 28- خيلي ها تنها پشت گرميشان آفتاب داغ است. 29- بازداشتگاه عکس ها آلبوم است. 30- بي دست و پاترين موجود مار است ولي همه از آن مي ترسند. 31- شیرین ترین ماه , ماه عسل است. 32- خیلی از موش ها حتی به گربه ها هم محل سگ نمی گذارند. 33- خُر و پُف , همان پُر حرفی کردن در خواب است. 34- برای گوش های سنگینش , نیاز به یک باربر داشت. 35- کرم شب تاب , چراغ قوه حیوانات است..
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:
یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب .
کشیش پیش خود گفت :
« من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر میدارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آنها را از نظر گذراند.
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:
« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »
تو دستشویی فکر میکنند،
تو حمام اواز میخشوانند،
سر کلاس میخوابند،
تو رختخواب تلفن حرف میزنند،
موقع درس خوندن بازی میکنند،
موقع تی وی دیدن فیسبوک چک میکنند،
موقع فیسبوک چک کردن غذا میخورند،
سر کار روزنامه میخوانند،
و روزهای تعطیل کار میکنند…!